در زبان انگلیسی واژه های
FriEND (دوست)
BoyfriEND (دوست پسر)
GirlfriEND (دوست دختر)
BestFriEND (بهترین دوست)

همگی سه حرف 
END (خاتمه) را بهمراه دارند.

اما کلمه 
FamILY (خانواده) سه حرف ILY را دارد که همان مخفف "I Love You" می باشد
و جالب است بدانید :

خنده FAMILY= Father And Mother I Love You

 


تاريخ : پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:انگلیسی, | 11:16 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |


In the name of God

  

 

        × سلام , خوش اومدی دوست عزیز!!!                                             

×  پیشنهادات و انتفادات رو با استفاده از نظر دادن بهمون بگین

× به علت حجم بالای مطالب ، بیشتر مطلب ها تو ادامه مطلبه .

× کاربران عزیز می توانند نظرات خود را دربخش نظرات این وبلاگ و یا از طریق برنامه لاین

نظرات خود را مطرح نمایید.( ID Line : ali258110 )



تاريخ : سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, | 11:37 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

 

http://www.cinemakhabar.ir/Picture/20120922124212_88888888889.gif



تاريخ : یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, | 15:47 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

لوازم التحریر دهه 60

 

 

 

 

 

                    http://ibna.ir/images/docs/files/000184/nf00184853-1.jpg



تاريخ : یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, | 15:27 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

بابا غصه نداره تا چشم به هم بزنی تموم میشه …
“زمزمه های پدر و مادر در عصر 31 شهریور”
.
.
تقدیم به متولدین 73 به بعد :
اول مهر ماه شنبس …
غروب جمعه ی 31شهریور …
صدای اذانم میاد !
فرداش باید بری مدرسه بعد 3 ماه …
تصورِشم عذاب آوره ؛ وای داره گریم میگیره ، دستمال کاغذی برسون …
.
.
سوال : یکشنبه میایی دانشگاه یا سه شنبه ؟
پاسخ صحیح : بعد از حذف و اضافه …
.
.
دلم واسه اول دبستانم تنگ شده که وقتی تنها یه گوشه حیاط مدرسه وایستادی ، یه نفر میومد و بهت میگفت : با من دوست میشی ؟؟؟
.
.
شما یادتون نمیاد ، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی ، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد …
.
.
شما یادتون نمیاد ، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم بعد عرق میکرد ، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند ، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت ، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده !
.
.
شما یادتون نمیاد ، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه …
احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم ، دلتون بسوزه !
.
.
شما یادتون نمیاد ، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !
.
.
یکی از ترسناک ترین جملات دوران مدرسه :
یه برگه از کیفتون بیارید بیرون !
.
.
تفاوت دو جنس رو از اینجا بفهمید که دخترا دو ماه قبل از سال تحصیلی جدید لوازم تحریرشون آمادس ولی پسرا سه هفته بعد از شروع مهر تازه یادشون میاد حتی کتاباشونو نگرفتن …
.
.
یادش بخیر تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم ، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند ، اونکه وارد میشد هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد ، محکمتر رو میز میکوبیدیم …
.
.
یادش بخیر دبستان که بودیم هرچی میپرسیدن و میموندیم توش ، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !
.
.
یادش بخیر صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو …
.
.
یادش بخیر تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد ، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم …
همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه !
.
.
یادش بخیر خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم …
.
.
یادتون میاد ؟؟؟
نوک مداد قرمزای سوسمار نشانو که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد …



تاريخ : یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:اس ام اس های بازگشایی مدارس, | 15:16 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

طنز بازگشایی مدارس

بازگشایی مدارس و اول مهر



تاريخ : یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:مدرسه, | 15:13 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

ضرب المثل های انگلیسی با ترجمه فارسی


 


You’re only young once

آدم هميشه كه جوان نمی ماند؛ قدر جوانی را بدان.

Your sins will find you out

مكن بد كه بد بینی از يار نيك نرويد ز تخم بدی بار نيک

غم و شادمانی نماند و لیک جزای عمل ماند و نام نیک

You can’t make an omelette/omelet without breaking eggs

تا خراب نشود، آباد نمی شود؛ بی مايه فطير است.

You can not serve God and mammon

هم خدا خواهی و هم دنيای دون

اين محال است و جنون ای ذولفنون

You may end him but you’ll not mend him

توبه گرگ مرگ است.

You can lead a horse to water, but you can’t make him drink

هيچ كاری با زور درست نمی شود؛ زور همیشه کارساز نیست.

You win some/a few, you lose some/a few

زندگی برد و باخت دارد.

You are what you eat.

غذای انسان ماهیت انسان را می سازد.

You have take the good with the bad

بايد خوب را با بد پذيرفت.

A Younger idler, an old beggar

جوان بیکار امروز، گدای پیر فرداست.

در جوانی کار کن تا در پیری گدایی نکنی.

You reap what you sow.

خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم

ديبا نتوان بافت از اين پشم كه رشتيم

You pay your money and you take your choice

هر چقدر پول بدهی همان قدر آش مي خوری.

You can do anything, but not everything

شما می توانید هر کاری را انجام دهید اما نمی توانید همه کارها را انجام دهید.

You can’t put the clock back

گذشته ها گذشته است.

Years teach us more than books

سالها بیشتر از کتابها به ما درس می دهند.

You want a thing done, do it yourself

کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.

You can’t keep a good man down

خواستن توانستن است.

You saw nothing, you heard nothing

شتر ديدی نديدی.

You took the words out of my mouth

جانا سخن از زبان ما مي گويی.

You are scraping the bottom of the barrel.

ملاقه ات به ته ديگ خورده است.
<

تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 11:3 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

دعای پدر

 

A young man was getting ready to graduate college. For many months he had admired a beautiful sports car in a dealer’s showroom, and knowing his father could well afford it, he told him that was all he wanted.

As Graduation Day approached, the young man awaited signs that his father had purchased the car. Finally, on the morning of his graduation his father called him into his private study. His father told him how proud he was to have such a fine son, and told him how much he loved him. He handed his son a beautiful wrapped gift box.

Curious, but somewhat disappointed the young man opened the box and found a lovely, leather-bound Bible. Angrily, he raised his voice at his father and said, “With all your money you give me a Bible?” and stormed out of the house, leaving the holy book.

 Many years passed and the young man was very successful in business. He had a beautiful home and wonderful family, but realized his father was very old, and thought perhaps he should go to him. He had not seen him since that graduation day. Before he could make arrangements, he received a telegram telling him his father had passed away, and willed all of his possessions to his son. He needed to come home immediately and take care things. When he arrived at his father’s house, sudden sadness and regret filled his heart.

 He began to search his father’s important papers and saw the still new Bible, just as he had left it years ago. With tears, he opened the Bible and began to turn the pages. As he read those words, a car key dropped from an envelope taped behind the Bible. It had a tag with the dealer’s name, the same dealer who had the sports car he had desired. On the tag was the date of his graduation, and the words…PAID IN FULL.

How many times do we miss spirit’s blessings and answers to our prayers because they not arrive exactly as we have expected?


 

 جوانی داشت از دانشگاه فارغ التحصیل می شد.مدتهای زیادی بود که یک ماشین اسپرت زیبا در ویترین مغازه یک فروشنده، توجه او را جلب کرده بود و میدانست پدرش از عهده خرید آن بر می آید،و به پدرش گفت آنجه میخواست.

وقتی روز جشن فارغ التحصیلی رسید،مرد جوان منتظر بود پدرش ماشین را به او تقدیم کند.سرانجام ،صبح روز فارغ التحصیلی ،پدر او را به اتاق مطالعه اش خواند.پدرش به او گفت که چقدر به داشتن پسری مثل او افتخار میکند،و چقدر او را دوست دارد.او به پسرش جعبه کادویی زیبایی داد

مرد جوان با کنجکاوی اما کمی ناامید،جعبه را باز کرد و کتاب مقدس انجیل با پوست چرمی را دید .با عصبانیت صدایش را روی پدرش بلند کرد و گفت: با این همه پولت،به من انجیل میدهی؟ و با بجا گذاشتن کتاب مقدس اتاق را ترک کرد
سالهاگذشت و مرد جوان در کارش خیلی موفق بود.او خانه ای زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت اما پی برد پدرش خیلی پیر شده است و فکر کرد شاید باید سری به او بزند.او پس از روز فارغ التحصیلی،دیگر پدرش را ندیده بود.قبل از اینکه مقدمات سفر را آماده کند،تلگرافی دریافت کرد که خبر داد پدرش فوت کرده و تمام دارایی اش را به پسرش بخشید.او باید فورا به خانه میرفت و مراقبت از اموال را بعهده میگرفت.وقتی به خانه پدرش رسید،یکباره ناراحت شد و از ژرفای وجودش احساس پشیمانی کرد.
او شروع به جستجوی مدارک مهم پدر کرد و کتاب انجیل را، دقیقا جایی که سالها قبل آن را گذاشته بود، دید.در حالیکه اشک میریخت،کتاب را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.وقتی کلمات را میخواند ، سوییچ ماشینی از لای ورقهای کتاب به زمین افتاد.
روی آن ،برچسبی با نام همان فروشنده بود ،همان فروشنده ای که میخواست ماشین را از او بخرد.روی برچسب،تاریخ فارغ التحصیلی و جمله تماما پرداخت شد، نوشته بود
چندین بار ازموهبت های الهی و پاداش عباداتمان(نیایش هایمان) به خاطر اینکه دقیقا آنطور نیستند که انتظار داریم، غافل شدیم.



تاريخ : چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, | 15:31 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |
 

Ticket Please

 

Three engineers and three accountants are traveling by train to a conference. At the station, the three accountants each buy tickets and watch as the three engineers buy only a single ticket. “How are three people going to travel on only one ticket?” asks an accountant. “Watch and you’ll see,” answers an engineer. 

بلیط لطفا!!!

سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدار ها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدار ها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید بایک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!»



تاريخ : چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, | 15:29 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

 

Anton Chekhov

It was a dark autumn night. The old banker was walking up and down his study and remembering how, fifteen years before, he had given a party one autumn evening. There had been many clever men there, and there had been interesting conversations. Among other things they had talked of capital punishment. The majority of the guests, among whom were many journalists and intellectual men, disapproved of the death penalty. They considered that form of punishment out of date, immoral, and unsuitable for Christian States. In the opinion of some of them the death penalty ought to be replaced everywhere by imprisonment for life. "I don't agree with you," said their host the banker. "I have not tried either the death penalty or imprisonment for life, but if one may judge a priori, the death penalty is more moral and more humane than imprisonment for life. Capital punishment kills a man at once, but lifelong imprisonment kills him slowly. Which executioner is the more humane, he who kills you in a few minutes or he who drags the life out of you in the course of many years?"

 

یك شب دلگیر پاییزی بود. بانكدار در اتاق كارش بالا و پائین می رفت و مهمانی یی را به خاطر می آورد كه پانزده سال پیش در چنین شبی برگزار كرده بود. آدم های باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی در گرفته بود. در خلال گفتگوها در باره مجازات مرگ صحبت كردند. اكثر مهمان ها كه میانشان افراد روشنفكر و روزنامه نگار بسیار بودند اعدام را محكوم كردند. آنها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با مسیحیت می دانستند. به نظر عده ای باید حبس ابد در همه جا جایگزین اعدام می شد.بانكدار؛ میزبان آنها گفت: «من با شما موافق نیستم. من نه اعدام و نه حبس ابد را تجربه كرده ام اما اگر قرار بر پیش داوری باشد من اعدام را بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد می دانم. اعدام بلافاصله می كشد اما حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانی تر عمل می كند. آنكه شما را در عرض چند دقیقه می كشد یا آنكه طی سال های متمادی جانتان را می گیرد؟



تاريخ : چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, | 14:56 | نویسنده : علی محمّد حسین زاده |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد